خاطرات روزانه ما 4 تا
نویسنده : شایان - ساعت 18:35 روز یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,

دیشب گفته بودم بودم قراره امروز بریم خونه عمه ام اینا یادتونه دیگه..اقا از اول صبح اشکان چنان ذوق و شوقی داره که بیا وببین...من ولی بیشتر دلم می خواست خونه بمونم .ساعت حدودای ده و نیم بود که از خونه حرکت کردیم تا خونه ی عمه ام با ماشین ده دقیقه بیشتر راه نبود....همین که وارد خونشون شدیم یکی از دختر عمه هام که دوسال از من کوچیک تره بدو بدو اومد طرف منو باهم دست داد...لامصب بدشم نمی اومد باهام روبوسی هم بکنه ولی من صورتمو جلو نیاوردم...از خواهر کوچیکش که هر چی بگم کم کفتم ... اصلا زبون تو وصفش ناتوانه..یه ریز حرف می زد لامصب امون نمی داد ...از اول تا اخر صدتا سوال درباره ی دانشگاه و نمراتمو اینا پرسید ولی مهلت نداد یدونشم جواب بدم

...

با اینکه به من اصلا خوش نمی گذشت ولی به جاش اشکان خیلی حال کرد..دیگه داشت با فرزاد سقفو می اورد پایین.

 



نظرات شما عزیزان:

farnazzz
ساعت20:44---11 بهمن 1391
هی خدااااا قیافت بعده اون همه سوال دیدنی بودششش داداش شایان

نسیم
ساعت8:34---9 بهمن 1391
سلام ممنون به وبم سر زدی وبتون خیلی باحاله منم ممنونم که اومدی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: